خانواده ما متمول بودند ، به قولی پول دار. موقع خرید ، مادرم و مادرشوهرم دست به یکی کرده بودند و هی سراغ وسایل گران قیمت می رفتند. همسرم فقط نگاه می کرد و با زیرکی می گفت: حالا ببینیم! و این طوری روز اول بیشتر فقط به گشت و گذار گذشت.
شب وقتی به خانه رسیدیم، همسرم رو به مادرها کرد و گفت:"امروز ما چیزهای زیادی دیدیم اما یک چیزهایی رو هم از قلم انداختیم."
و مادرها که خیلی تعجب کرده بودند، پرسیدند چه چیزهایی؟
و همسرم گفت:"الان می بینیم." و یک فیلم ویدیویی را داخل ویدییو گذاشت و خودش رفت گوشه ای ایستاد. فیلم چند ماه قبل از محلات پایین شهر برداشته شده بود و فلاکت و فقر و نداری و فقر فرهنگی بود که در آن موج می زد.
وقتی فیلم تمام شد، همسرم در برابر چشم های پر از پرسش مادرها گفت:"خوب حالا که همه چیز رو دیدید، انتخاب با خودتونه ، که سه میلیون رو تنهایی خرج کنید یا با چند خانواده دیگه! ....می بینم که موافقید!"
و اینطوری شد که خرید ما خیلی ساده و نقلی شد.
حالا بعد از چندین سال، هنوزم که هنوز است، مادرم هر وقت که بخواهد چیزی برای ما بخرد، اول با دامادش، یعنی همسر نازنین بنده ، مشورت می کند یا به قول پدرم اجازه می گیرد!
از کتاب یک قرص آرام بخش برای عروس و داماد